شبهای بارانی

خوش آمديد

 قدم های غریبه ی شهر
زیر ِ پنجره ای
که ماه،
در دو قدمی اش ایستاده است
دلم را می لرزاند

 

و شِیهه ی مادیانی 
که سالهاست
دویدن را به خاک سپرده است...

امشب،
ریشه ی تنهایی را
هیچ دستی تیشه نخواهد زد...!

و پلک های مردد ِ امّید
بروی هیچ مسافری
گشوده نخواهد شد..!

و هیچ حسی
در وعده گاه ِ روشن ِ صحبت
میان ِ من و تو
به اشتباه محض بدل نخواهد شد!

زندگی،
نام ِ دیگر ِ امروز است
با طنین ِ سلامی
که به پژواک ِ کلامی
سر خم می کند
و هوش از سر ِ زبان ها می پرد...

و مرگ،
تکرار ِ نبودن هاییست
که نسیم،
تا همیشه ای محض
به پنجره ی تمام ِ اتاق ها زخم می زند...!

 

در پناهِ مهربون ِ همیشگی...


+نوشته شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:,ساعت22:28توسط محمود | |

 کجایی ماه شبهایم کجایی؟

در این شبهای بی فردا کجایی؟

کجایی تا ببینی زندگی مرد

در این ویرانه این دیوانه پژمرد

نه امیدی به فردایی که آید

نه فردایی که امیدی بیارد

من از این خستگی ها در گریزم

کجایی من سراپا ناگریزم

بیا برگرد چشمانم به در ماند

وزین راهی که رفتی بی ثمر ماند

کجایی ای همه بود و نبودم

چه امیدی که باز آیی به سویم؟

وزین دنیای خاموش سیاهی

رهایم کن رهایم کن کجایی؟

+نوشته شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:,ساعت22:26توسط محمود | |

 این پست را ســــــکوت می کنم تو بنویس !...

تــــــــو بنویس ...

از دلتنگی هایتــــــ ، از دردهایتــــــ 

...از هرچه دلتـــــ می گوید !...

بنویس برایـــــــــم...

+نوشته شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:,ساعت22:19توسط محمود | |

 دوست میـدارمـش..امـّـا...


می تـرسم بـگویـم و بگــویـد : " مرسـی !! "


یــا بگویـد بــه این دلـیـل و آن دلـیـل دوسـتـم نـدارد ...


یــا چـه میدانـم...


مثـل خیــلیــهـا بگـویـد لیـاقـتـم بـیـشـتـر از این حرفـهاسـت...


می تـرسـم از اینــکـه


هـرچـیـزی بـگویــد جُـز: " من هـم دوســتــت دارم..."

+نوشته شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:,ساعت22:17توسط محمود | |

 میتــرســم…

کسـی بــوی ِ تنـت را بگیــرد

نغمــه ِ دلـت را بشنــود

و تو خــو بگیــری به مـــآنـدنـش!!!

چـه احســآس ِخـط خطــی و مبـهـمـ یسـت!

ایــن عــآشقــآنـه هــآی حســ ــ ــ ــ ـ ــ ــ ــ ــود مــن.............

 

 

+نوشته شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:,ساعت21:56توسط محمود | |

 

درگیر رویای توام .. من‌و دوباره خواب کن

 

دنیا اگه تنهام گذاشت .. تو من‌و انتخاب کن

 

 

 

 

دلت از آرزوی من .. انگار بی‌خبر نبود

 

 

حتی تو تصمیمای من .. چشمات بی‌اثر نبود

 

 

 

 

 

 

 

 

خواستم بهت چیزی نگم .. تا با چشام خواهش کنم

 

 

درارو بستم روت تا .. احساس آرامش کنم

 

 

 

 

باور نمی‌کنم ولی .. انگار غرور من شکست

 

 

اگه دلت میخواد بری .. اصرار من بی‌فایدست

 

 

 

 

هر کاری می‌کنه دلم .. تا بغضمو پنهون کنه

 

 

چی می‌تونه فکر تو رو .. از سر من بیرون کنه

 

 

 

 

یا داغ رو دلم بذار .. یا که از عشقت کم نکن

 

 

 

تمام تو سهم منه .. به کم قانعم نکن

 

+نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت20:8توسط محمود | |

 

 

خاطرات را باید سطل سطل

 
 از چاه زندگی بیرون کشید!
 
 خاطرات نه سر دارند و نه ته
 
 بی هوا می آیند تا خفه ات کنند
 
 می رسند...
 
 گاهی وسط یک فکر
 
 گاهی وسط یک خیابان
 
 سردت می کنند،داغت می کنند
 
 رگ خوابت را بلدند،زمینت می زنند
 خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند!!

+نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت20:1توسط محمود | |